امان از درد دوری

من از کجای تو شروع شدم...

من از کجای تو شروع شدم
در امتداد لحظه ای که امتداد تو بود
از درون تو گذشتم، در درون تو زاده شدم
چون حوا که از دنده ی آدم بیرون آمد
خودم را تنها یافتم
میان فاصله ای از خودم، تا سایه های تو
***
غم هایم آشنا
با من نفس می کشند
با حادثه های معمول
از حوادث عبور می کنند
از فضاهای رنگی
به جستجوی بیرنگی
آهنگ بی صدای بودن، بودم
یا طنین ترانه ای در دور
***
کلاه تو بزرگ بود و پر سایه
و من و سبزهای کوچک، در انتظار نور
سوار بر خیالات خودم بودم
که بادی وزید و پلکهایم در افق گم شد
با سکوت
***
در چشمانت سؤالی بود
نوری که از مردمکهایت می ریخت
پریدن پرنده ای از میان پلکهایت
در چشمانت سوال...
و من که بی تفاوت
از کنارت عبور کردم
 

 

گفتنیها کم نیست

گفتنیها کم نیست، من و تو کم بودیم / خشک و پژمرده، تا روی زمین خم بودیم
گفتنیها کم نیست، من و تو کم گفتیم / مثل هذیان دم مرگ، از آغاز، چنین ‌درهم و برهم گفتیم
دیدنیها کم نیست، من و تو کم دیدیم / بی سبب از پاییز، جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم
چیدنیها کم نیست، من و تو کم چیدیم / وقت گل دادن عشق، روی دار قالی، بی‌سبب حتی، پرتاب گل سرخی را ترسیدیم
خواندنی‌ها کم نیست، من و تو کم خواندیم / من و تو ساده ترین ‌شکل سرودن را در معبر باد، ‌با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو، اما در میدانها
اینک اندازه ‌ما می‌خوانیم
ما به اندازه‌ «ما» می‌گوییم، ‌ما به اندازه‌ «ما» می چینیم
‌ما به اندازه‌ «ما» می بوییم، ‌ما به اندازه‌ «ما» می روییم
من و تو کم نه، که باید شب بی ‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو خم نه و درهم نه و کم نه، ‌که می‌باید، ‌با هم باشیم
من و تو حق داریم در شب این جنبش
نبض آدم باشیم
من و تو حق داریم که به اندازه‌ «ما» هم شده
با هم باشیم
گفتنیها کم نیست...

قاصدک به او بگو...

می دانی قرارم کجاست؟
نشانش را و رمز نگاهش را نمیدانم
همین اندازه میدانم، که او دنیایی از مهر است
ولی یکجا نمی ماند
گمانم از من و از ما گریزان است
راستی اگر روزی تو «مجیدم» را دیدی از نزدیک
بگو «غنچه» بیقرارت بود
نه، راستش را نگو
بگو دیوانه‌ای دیدی که شبها بر هلال ماه دراز میکشد
اما نگو ستاره ها را می دزدم
می خواهم تسبیحی از ستاره برایش بسازم
بگو چند وقتی است سراغش را از کلاغ ها میگیرم
نگو با کلاغ ها مهربانم
اینطور به من نگاه نکن!
چقدر ساده ای کلاغ ها بهانه اند؛ من به سیاهی دل بسته ام
نمی بینی از خورشید گریزانم
اینها را به مجیدم نگو فقط گوش کن
با تو هستم قاصدک
گوشهایت با من است؟
داشتم چه می گفتم؟؟؟ هان! به او بگو...